سایه های ناگزیر

 سایه های ناگزیر


جیغِ هاجر، پرده ی شب را شکافت؛ پرنده ی هراسیده ای شد درتاریکی، پر زد و رفت. (حسن) که از جا کنده شده بود، به یکخیز خودش راپشت پنجره رساند. گوش به زنگ ماند تا زمزمه ی خفه ی آن طرف را واضحتربشنود. هاجر از درد به خودش میپیچید و یکریز اظهار ناتوانی میکرد.تهمینه و آذر دلداریاش میدادند و خاله کوکب با صدایی پیر و لرزان او را به تحمل دعوت میکرد.حسن، پیشانی به شیشه چسباند. سعی کرد از کنار پشدری سفید،داخل را ببیند. چیزی دیده نمیشد جز سایهی خمیدهی خاله کوکب کهکوچک و بزرگ میشد و مرتب جا عوض میکرد. 

خرید و دانلود  سایه های ناگزیر


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.