مهناز دختری خوشبخت
است و زندگی عادی خود را دارد . او دلباخته ی دوست و هم بازی دوران کودکی
خود ، بیژن شده و البته بیژن هم نسبت به او بی میل نیست . اما داستان از
روزی شروع میشود که خانواده ی شاهین فر مهناز را برای پسر بزرگشان ، بهرام ،
خواستگاری میکنند …
مهناز دختری خوشبخت
است و زندگی عادی خود را دارد . او دلباخته ی دوست و هم بازی دوران کودکی
خود ، بیژن شده و البته بیژن هم نسبت به او بی میل نیست . اما داستان از
روزی شروع میشود که خانواده ی شاهین فر مهناز را برای پسر بزرگشان ، بهرام ،
خواستگاری میکنند …
اسمم آسمانه! بابا میگه : -
اسمت رو گذاشتم آسمان چون نزدیک بود از دستت بدم! مادرت زمین خورده بود.
منم رو کردم به آسمان و گفتم: خدایا! اگه بهم برگردونیش اسمش رو میزارم
آسمان تا خیلی بهت نزدیک باشه! اونم خدایی کرد و هم تورو بهم برگردوند و هم
مادرت رو… حالا من آسمانم نزدیکم بهش ولی گاهی هم باهاش قهر می کنم. می
دونم اون قهر نمی کنه و هوامو داره ولی بازم…شرم گاهی اجازه نمیده به زبون
بیارم پشیمونیم رو! خودش برام امتحاناتی رقم زده که همه سخت هستن و من خوب
می دونم آخر این همه سختی و درد شیرینی و آرامشی خوابیده که ارزشش رو
داره! ارزش نفس کشیدن، گریه کردن، کابوس دیدن و ارزش گفتن از ترس هایی که
گاهی تنت رو می لرزونه! اما باید حرف زد و من حرف می زنم.